زهرا نسیم طوسی - صفحهی سوم کتاب را برای بار هزارم میخواند و انگار باز هم چیزی از آن نمینفهمد که نگاهش را به سمت خط اول سوق میدهد. برای بار دوم از اول تا آخر یلدا را برای بچهها خوانده و به محض تمام شدن داستان، همهی آنها از شدت خستگی به اتاقهایشان پناه بردهاند.
صدای زنگ ساعت قهوهای سوختهای که از زمان آمدن او به آسایشگاه روی دیوار نارنجی روشن جا خوش کرده است به او یادآوری میکند از نیمهشب گذشته و سکوت حاکم بر آنجا مهر تأیید میزند بر صدای گوشخراش زنگی که انگار قصد خاموش شدن ندارد.
جسم ستاره روی آن صندلی چرخدار سیاهرنگ در کتابخانهای دوستداشتنی میان آسایشگاهی پر از آرامش است، اما روحش دلتنگی برای روزهای کودکیاش را فریاد میزند، همان روزهایی که با حساب همهی سختیهای کوچ و درد پایش، چیزی شیرینتر از خواب بعدازظهر و رؤیای نیمهشب بود.
انگار همهی آن سختیها میارزید به زندگی و نفس کشیدن در جایی که فرق چندانی با بهشت نداشت، به بازی کردن و دنبال گوسالههای رنگی دویدن، به قایمکی از خانه بیرون رفتن و جمع کردن گلهایی که آخر با دستهای خودش پرپر میشدند.
طنین دلنشین خندهاش به آن اتاق گرم، اما تاریک روح میداد. دقیق یادش میآمد شش هفت سال بیشتر نداشت که در یک ظهر پر از سکوت پاییزی، عجیب هوا خوب بود. حال او و دخترعمهی دوستداشتنیاش موطلا هم همینطور.
صبح آن روز، ماهچهره، مادر مهربانش، با دلنگرانی و هزار سفارش برای دوشیدن گوسفندها خانه را ترک کرده بود و چند دقیقهای بیشتر نگذشته بود که آنها دست در دست هم کنار کانال بزرگی که آب موردنیاز مردم روستا را تأمین میکرد قدم برمیداشتند.
با سختی فراوان راه کانال آب را بستند. هرکه رد میشد چشمانش گرد میشد و حرکتش متوقف. انگار جمع شدن آب فرصتی شده بود برای بچههای روستا که آنجا را با استخر اشتباه گرفته بودند و میان همان آبهای گلآلود، غوطه میخوردند.
ستاره در همان سن کم، با آن پاهای پردرد، باز هم شور کودکیاش را پس نمیزد و سنگهای به آن سنگینی را جابهجا کرده بود. درد پایش را، گلهی مردم روستا را، و نگاههای پرتمسخر گاه و بیگاهشان را به جان میخرید مبادا حال دلش خوب نباشد.
او با تمام وجود روحش را به جسمش ترجیح میداد. محال بود روزی بگذرد و خورشید بدون حضور او طلوع یا غروب کند. آن روزها بزرگترین دغدغهاش این بود که بداند پشت کوههایی که یک عمر آنجا زندگی کرده است چه چیزی وجود دارد.
در خیال خود، دنیایی دیگر را تصور کرده بود، پشت همان کوههایی که شاهد تکتک لحظات زندگیاش، تمام خندههای از ته دلش و شور و شوق کودکیاش بودند. انگار حالا دلش برای آنها هم تنگ شده بود.
صدای خر و پف آشنایی رشتهی افکارش را گسست. سها طبق معمول روی میز چوبی، کتاب «دنیای سوفی» را زیر سرش گذاشته و به خوابی عمیق فرو رفته بود.
حضور دختران و پسرانی مثل خودش در آنجا، همانقدر با استعداد، همانقدر پرشوق و همانقدر صبور حالش را روزبهروز بهتر میکرد. او با وجود دلتنگی شدیدی که برای آن اتاق دوازدهمتری و خانواده ۱۰ نفرهاش داشت، باز هم عجیب دلبسته شده بود به مکانی که همه آن را بهشت خطاب میکردند.
همهی این ۱۰ سال زندگیاش در فیاضبخش را برای بار هزارم مرور کرد. اول تنها برای درس خواندن به آنجا رفته بود. هوش بالایش در روستا زبانزد همه بود و مدرک دبستانش را بهراحتی گرفت.
در بیستویکسالگی، تحصیل دوران راهنمایی را با شوق و ذوق فراوان آغاز کرده بود، اما حال انگار این بهشت زمینی، مأمن آرامش نهتنها او، بلکه همهی معلولان یا شاید بهتر است بگویم همهی فرشتههای کوچک این بهشت زیبا شده بود که شاید کمی از ویژگیهای جسمانی مردم سالم را کم داشتند، اما به جای آن، ۲ بال زیبا داشتند و روحی قدرتمندتر از همهی مردم دنیا.